گاهی اوقات دلم می گیره...نمیدونم از کی؟اما دلم می گیره......
و من از آنجایی
فراموش شدم
که آدم
از سر شوق
به بازی حوا وارد شد....
شاید دلیل محکمی باشه که بگم چرا اسمم فراموش شدست.....به نظر شما چی؟؟؟؟؟
بنظرم وبلاگ نویسی فرصت خوبیه که آدم حرف دلشو بزنه!!!!!!!حتما می پرسین چرا؟؟؟؟چون تنها جائیه که میتونی دوستای جدید پیدا کنی باهاشون حرف بزنی درد و دل کنی از حالشون با خبر شی قرار کنسرت بنیامینی بذاریو کلی کارای دیگه!!!!رک بگم همه ی ما منتظر یه تحول بزرگ تو زندگیمون هستیم....شاید بزرگترین آرزومونم دیدن بنیامین عزیز باشه....لا اقل برای من که اینطوری بود....
اصلا بذارین داستان کنسرت 13 اسفند بنیامینو براتون بگم....
بعد از کلی پیگیری و خواهش و تمنا از خانواده و درخواست از یکی از فامیلا که باهام بیاد رفتم که با پدرم بلیط کنسرتو بخریم...
آخ که چه حالی داشتم.....حس خوبی بود....هر روز که میگذشت یه قدم به بنیامین نزدیک میشدم......قرار شد که یه هدیه ی کوچولو و به همراه یه یادگاری خودم بهش بدم اما چه فایده که دست آخرم هیچ کدوم از عوامل یاری نکردن که خودم بهش بدم....اون شب خواب خوبی نداشتم...البته حقم داشتن اونا مامور بودن و معذور....ولی اگه صدای قلب منو میشنیدن...حتمی میذاشتن.....حسرت میخورم چرا ننه من غریبم بازی در نیووردم که دلشون به رحم بیادو......
تو مرا مینگری
و من تورا
آه
چه جدایی سختی....
راستی تا حالا شده انتظار برای کسی که هیچ وقت نمی بینینش بکشین؟؟؟